سفارش تبلیغ
صبا ویژن

15 سالگی ام می ماند. من میروم.

می ماند میان خنده ها گاهی.

می ماند میان بعدازظهر های سنگین که مدام سنگین و سنگین تر می شوند و چند کلمه ی یک شکل سیاه رنگ کافی است تا بارانی اش کند.

می ماند میان دست خط کتاب شیمی و ستاره های دنباله دار کنار نکته ها. میان اوربیتال های دوست داشتنی، ساختار های لوییس عزیز، خودش را قایم می کند پشت فسفر عنصر شماره ی 15  غرق می شود در خواص فلز های قلیایی و هالوژن ها.

15 سالگی ام به خاطر همه ی اطلاعات شیمی اش به تمام روزهای دیگر عمرم فخر خواهد فروخت!

عاقبت یک روز شبیه همین فردا. من می روم. 15 سالگی ام می ماند. گفته ام مواظب دفتر فیزیکم باشد و مواظب خودکار های نارنجی ام.

سپرده ام حواسش به روزهایی باشد که تمرین های ریاضی پادشاهی می کردند و روزهایی که  میان کتاب و دفتر هایم عشق به ادبیات را گم کرده بودم.

15 سالگی ام هنوز هم سرجای همیشگی اش می نشیند.

هر وقت سرشار از خیال تو می شود. بالا و پایین می پرد.

هر روز صبح مثل همیشه یادش می رود که غذایش را بگذارد گرم شود....

 یک روز شبیه همین فردا، یادم خواهد انداخت که 15 سالگی دست خالی رهسپارم می کند. می گوید برو من را پیدا می کنی...

هیچ وقت کمد مدرسه اش را مرتب نمی کند.

می نشیند روی میز پرورشی و پاهایش را تکان تکان می دهد.

شاید یک صبح سرد پاییزی پیدایش کنی که نشسته روی همان میز و تند تند روی برگه های حاشیه ستاره ای نمایشنامه می نویسد.

با همه ی شعور و عشق 15 ساله اش جنوب می رود و با خودش می گوید که جنوب را می آورد همینجا... سنگر سنگر تهران را جبهه می کند.

می کند؟

.

.

.

فردا می روم دنبال همه ی دست آورد های 15 سالگی ام که هنوز نمی فهممشان.

.....

فردا که بشود....


+تاریخ سه شنبه 91/2/26ساعت 5:39 عصر نویسنده polly | نظر